ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

true or false؟؟؟؟؟

سلام بر دوستان فرهیخته امشب اومدم با صدای بلند داد بزنم مااااااااااااااااااااااااااا پیش خودمون کم آوردیم ما دیگه تهشیم باور نمیکنین؟؟؟؟؟؟ پس خوب گوش کنین تا واستون بگم چند روز پیش بهتون گفتم که قرار شده بود امروز همراه عموسعید و خانوادش و عمو عادل و خاله زهرا بریم بیرون دَدَر دودور، خب؟؟؟ بگین خب تا بگم . . . . . .  نه تا نگین نمیگم . . . . جون خودم نمیگم . . . . . . . . . . .  آها حالا شد. . . . .  خب داشتم میگفتم قرار بود امروز بریم بیرون.  بابایی دیروز رفت گوشت رو خرید و شب هم پیاز زد و واسه کباب آماده کرد.  امروز صبح این جانب خاله مرمر ساعت 7 بیدا...
31 مرداد 1391

عید بخور بخور مبارک

سلام جیگرطلا عیدت مبارک، عید بخور بخور، آشتی با یخچال، روزه خوری در ملأ عام مبارک دوست جونی عید شمام مبارک ظهر با ورود دایی مهدی و زندایی به اتاقم بیدار شدم. یه ربع بعدشم جیگرطلا و مامانی و بابایی اومدن. دخترم چنان تیپی زده بود که نگو. از اون تیپهای مکُش مرگه ما از پدرجون هم عیدی گرفت اما ما چیییییییی؟؟؟؟؟؟ هیچی، همینقدر که زنده ایم باید خدا رو شکر کنیم. کی به ما عیدی میده!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد از ناهار همگی قهوه تلخ دیدیمو خوابیدیم. البته ریحانه بازمم مثل همیشه سرحال و بی خواب بود. واسش قصه گفتم اما هیچ فایده ای نداشت. هی گیر داد که بستنی میخوام. با هزار زحمت بی خیال بستنی شد و خودش رفت تو بغل بابایی خواب...
30 مرداد 1391

غیبت کنون

امروز بعد از ظهر وقتی همراه مامانی بازار بودم خاله اکرم بهم اس داد که امشب میخوایم بریم پارک شما میاین؟ گفتم واسه شام؟ گفت نه بعد از شام بریم بچه ها بازی کنن خودمون هم غیبت کنیم. ما هم که هلاکه غیبت سریع گفتیم باشه . آخه این روزا یه بحث داغ واسه غیبت داریم.  قرارمون شده بود ساعت 10 شب . بابایی و مامانی و ریحانه افطار رفتن خونه آقاجون و مامان بزرگ. ساعت 10:30 اومدن دنبالمو و رفتیم پارک. عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا هم قبل از ما رسیده بودن و تو زمین بازی بودن. به محض اینکه به هم رسیدیم بحث شیرین غیبت شروع شد.  حتی وقت نکردیم بنشینیم همونجور سره پا حرف میزدیم. یه کم که شد رفتیم یه گوشه و حصیر ...
29 مرداد 1391

غذا خوردن جیگرطلا به کمک دایی

امشب دخترم خونه ما بود. دایی مهدی و زندایی هم بودن. موقع افطار جیگرم خواب بود اما وقتی بیدار شد دایی مهدی بهش غذا داد. برو ادامه مطلب تا عکساشو ببینی. اولش دخترم رو زمین نشسته بود بعد از خوردن چندتا لقمه رفت بالشتشو آوردو روش نشست. اونوقت شد ایکیوسان خاله قربون اون موهای ژولیده پولیدت وسط غذا خوردن جیگرم یهو مات یه نقطه شده بود و هر چی صداش میکردیم حواسش نبود ...
28 مرداد 1391

بدون عنوان

دیشب مادرجون و پدرجون رفته بودن مهمونی، اینجانب یک عدد خاله مرمر تک و تنها تو خونه بودم.  دم اذان داشتم به این فکر میکردم که افطار چی بخورم چی نخورم  که یهو از غیب واسمون آش رشته رسید.  دم همسایمون جیز که واسم آش آورد . کلی خدا رو شکر کردم که به فکرم بود. بعد از افطار هم بابایی و مامانی و ریحانه اومدن و با هم رفتیم بازار. بی نهایت شلوغ و گرم بود.  از ما اصرار واسه بازار رفتن بود و از بابایی انکار اما تو بازار فقط واسه ریحانه و بابایی خرید کردیمو خودمون بی نصیب موندیم.  وقتی سوار ماشین شدیم یهو مامانی گفت فشارم پایینه و تنم میلرزه.  کم کم بدتر شد. بابایی هم دوید رفت واسش آب گرفت. ماما...
27 مرداد 1391

بدون عنوان

بعد از ظهر ریحانه جونی همراه مامانی و بابایی اومدن خونه مادرجون، مامانی تعریف میکرد امروز تلویزیون داشت فیلم میوه ممنوعه میداد و خانومه تو فیلم گریه میکرد.  ریحانه رفت جلو تلویزیون و هی میگفت خانم، خاله، عزیز گریه نکن. گریه نکن. آقا عمو گریه نکن. دسمال میخوای؟ بعدم رفت یه دستمال کاغذی برداشتو برد جلو تلویزیو ن و به خانومه تعارف میکرد و میگفت خانوم دسمال بگیر. من دسمال دارم. بیا. گریه نکن دسمال میخوای؟ قربون جیگرم که این همه دلسوزه.  یادمه یه روز که یهو گریم گرفته بود  ریحانه پیشم بود وقتی دید دارم گریه میکنم یهو لباش پیچ خورد و زد زیر گریه منم سریع اشکامو پاک کردم گفتم ببین دارم میخندم  اما اون ...
25 مرداد 1391

گذر زمان

ریحانه جونم می خوام یه عکس از اولین روز تولدت واست بگذارم تا ببینی که چقدر کوچولو بودی و حالا ماشاالله واسه خودت خانمی شدی. خدا رو شکر که تن سالم داری . خیلی دوستت دارم جیگر طلا           عسلم وقتی به دنیا اومدی 3/100 وزنت بود و 55 قدت. ماشاالله حالا روز به روز داری بزرگتر میشی و ما از دیدنت لذت می بریم.                 ...
24 مرداد 1391